در این سکوت زمان ، دل نشانه میگیرد
به اشتیاق روی چو ماهت ، بهانه میگیرد
بیا به سِرّ منزلِ چشمم ، که روشنی بخشی
شمیم شرربار نگاهت ، جوانه میگیرد
ز موجهای دل افروز بلند مژگانت
بیا که بند بند وجودم ، ترانه میگیرد
چو در برم هستی عاشقانه میخوانم
ببین که حال و هوا دلبرانه میگیرد
شبی میان آسمان ، که ماه خوابیدست
دلم ز مهر وجودت ، آشیانه میگیرد
منم نهفته میان دو چشم بیتابت
قسم به عشق که ، نقش جاودانه میگیرد
کسی میان عشق من و تو نیست ، اما
دلم همیشه از این ، زمانه میگیرد
به خود بناز ، کمی شبیه اطلسی هایی
چطور دلم ، میان دلت خانه میگیرد ؟
منم همان غریبه ی خاموش ، دختر پاییز
که در حضور عشق تو ، فسانه میگیرد
بگو چه آموخته ام از حریر چشمانت ؟
که دم به دم نفسم ، عاشقانه میگیرد
شعر از : افسون ![](http://www.loxblog.com/fckeditor/editor/images/smiley/msn/72.gif)
نظرات شما عزیزان: